نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

نیکا فرشته کوچولو

اسباب بازی

سلام سلام صد تا سلام به دختر ماه روی شیرین زبونم از شیرین زبونیات چی بگم که هر چقد بگم کم گفتم هفته پیش رفتیم لاهیجان دور بزنیم که مامانی تصمیم گرفتم واسه دخملم اسباب بازی بخریم بنابراین در اقدامی انتهاری رفتیم داخل اسباب بازی فروشی بزرگی و شما بعد از چند دقیقه نگاه جستجوگرانه پشت در شیشه ای مغازه رو که باز بود نشون دادی و گفتی اینو میخوام حالا این چی بود یه گیتار زرافه ای که چند دفعه بهم گفته بودی و من نخریده بودم و تو هنوز یادت بود و توی اون مغازه بزرگ بازم همون چیزی رو که دلت میخواست از گوشه و پشت در پیدا کردی و خریدیم. 2 روز اول همش باهاش بازی کردی و هنوزم دوسش داری دختر خوبم.دیروز غروب مادرجون زنگ زده بود و شما گوشی رو برداشتی و بعد از ...
19 مهر 1392

چسب خونی

عزیز دلم این روزها اگه جایی از بدنت به چیزی بخوره همین که دردت میگیره و شروع به گریه میکنی سریع میگی چسب بزن(با حالت گریه)دیروز که چسبمون تموم شده بود من یه تیکه دستمال کاغذی برداشتم با چسب نواری که تو فورا گفتی چسب خونی میخوام قربونت برم چون اسم چسب زخم رو نمیدونستی.ولی میخواستی منظورت رو به من برسونی.خیلی با هوش و خلاقی دخترنازم.بعضی وقتها با همدیگه میخندیم و تو خیلی خیلی این کار رو دوست داری شکلک در میاریم یا حرفهای الکی ملکی میزنیم و تو غش میری از خنده و دل من قنج میره از خنده های تو و همش میگی مامان بازم زنگ خنده دیگه و اونقدر اصرار میکنی که بعضی موقعها هم که حوصله ندااشته باشم هم مجبورم میکنی.دنیای من الهی همیشه بخندی و خوشحا...
18 شهريور 1392

نابغه کوچولوی من

ناز نازی مامان خوشگل باهوشم چند دقیقه پیش رو پام دراز کشیده بودی که بخوابی تلویزیون هم داشت فیلم نوشدارو رو میداد که یه خانواده ای رفته بودن انگلیس و دختر داشت رانندگی میکرد و پدرش هم کنارش نشسته بود و از اونجایی که ماشین خارجی جای فرمون سمت راسته و تو ایران سمت چپ تو متوجه جای فرمون شدی و گفتی ا چرا اون اونوره اون اینوره؟ من که باورم نمیشد تو متوجه این موضوع شده باشی پرسیدم چی مامان ؟ گفتی چرا دختره اونوره؟باید اینور باشه و باباش اونور . منظورت همون فرمون بود که من از ذوق زیاد زنگ زدم به بابا و براش تعریف کردم و دو تایی کلی خوشحال شدیم. راست میگه دکترت آقای دکتر افتخاری که تو حتما رِییس یه جایی میشی.خانم دکتر من.بابا آی کیو.
10 شهريور 1392

یه روز در خدمت نیکا وروجک

سلام دختر شیرینم.دیروز باهم رفتیم پارک روبروی خونمون.تو خیلی خوشحال بودی یکم سرسره بازی کردی و سمت بازیهای برقی رو نشون دادی گفتی بلیم اونجا اول هلیکوپتر نشستی و بعد گفتی بپر بپر بریم منم بردمت چون خیلی دختر خانمی شدی اینروزا و حسابی دل مامان و بردی خلاصه کلی با سرسره بادی بازی کردی و دو تا دوست هم پیدا کردی و اومدی به من میگی مامان جون ببین دوست خوسکل پیدا کردم دخترونه هستن پسرونه نیست اینجا (چون اتفاقی اونجا پسرها نبودن).در کل همش دوست داری با دخترا دوست بشی و بازی کنی فدای تو دخار با احساسم بشم. بالاخره رضایت دادی و رفتیم پفیلا خریدیم و قدم زنان اومدیم خونه و ساعت 10 بود چون ساعت 8 رفته بودیم بیرون ولی بابایی هنوز نیومده بود چون رفته بود ...
7 شهريور 1392

خرید برای نقاش کوچولو

سلام نیکای خوشگلم عشق مامان. امروز بعدازظهر که از خواب بیدار شدی برات پنکیک درست کردم و با شیر نوش جان کردی و خیلی خوشت اومد چون اولین بار بود که درست میکردم از این به بعد هر روز برات درست میکنم چون خیلی مقویه و بامزه. بعد لباس خوشکلت رو پوشوندم و با هم رفتیم بازار. میخواستم از مطبوعاتی برات یه سری وسایل بخرم.اونقدر خانم شدی که تو مغازه میمونی و بیرون نمیای و یه کتابی که خوشت میاد و دستت میرسه رو بر میداری و باهاش مشغول میشی و من هم راحت خریدامو میکنم.مداد شمعی و دفتر نقاشی و 2 تا رنگ آمیزی و خمیر بازی و یه کتاب داستان برات خریدم البته 2 تای آخری رو قایم کردم که بعدا بهت بدم بعد بابایی اومد دنبالمون و رفتیم میوه خریدیم و تو وسایلت تمام ...
4 شهريور 1392

بدون عنوان

دختر ناز و خوشگلم سلام ببخشید که اینقدر دیر به دیر میام و برات مینویسم از وقتی 3 سالت کامل شده و رفتی تو 4 سال خیلی خیلی رفتارت عوض شده و عاقل تر شدی تا اونجایی که من و بابا از بعضی حرفها و کارهات چشمامون گرد میشه اینجوری دوشنبه چون بابا ماشین رو نبرده بود سر کار من بهت گفتم که نیکا جون مامانی میخوام رانندگی کنم و بریم مهدکودکت از اونجایی که من خیلی کم ماشین رو میشینم تو اصلا رانندگی من رو یادت نبود.گفتی باشه و رفتی تو ماشین نشستی و من در رو باز کردم با احتیاط از در خونه بیرون اومدم و تو کاملا متوجه احتیاطم شدی و گفتی مامان جون من میترسم تو رانندگی کنی پیاده بریم و من از خوشحالی اینکه تو چقدر عاقلانه احساسم رو از چشمام خوندی خندم گرفت و گفتم...
30 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان این روزهای ٣ سالگی شما برامون خیلی شیرینه همیشه با حرفات با کارات غافلگیرمون میکنی همیشه از این شیرینیهای زندگیم با مامانم و بابام صحبت میکنم و بهت افتخار کلی کلمات انگلیسی یاد گرفتی و همچنین نقاشی هر دو تا رو تو مهد خودت کلاس میری و مربیت خیلی ازت تعریف میکنه گلکم چند روز پیش با هم رفتیم کلاس بدمینتون برای من و تو که اولین بار بود سالن ورزشی میدیدی خیلی خوشت اومد و همش دوست داشتی من باهات بازی کنم یکم باهم بازی کردیم بعد خودت رفتی یه دخترکوچولو که اونم با مامانش اومده بود ولی از شما بزرگتر بود رو پیدا کردی و باهاش بازی کردی فدای اون دستای کوچولوت برم که به اندازه خودت خیلی خوب بازی میکنی بعد هم کفشت رو میکندی و روی صندلی ...
4 مرداد 1392

کلمات شیرین کودکانه

در 2 سال و نیمه گیت به رعد و برق میگفتی برگ و برگ و حالا میگی رعد و برگ میخوای بگی پام درد گرفت میگی پامن درد گرفت و من عااااااااشق پامن گفتنتم تازه که حرف اومده بودی به گیتا میگفتی دیتا چون گ رو نمیتونستی بگی و حالا تو سه سالگی ق رو نمیتونی تلفظ کنی و بجاش میگی گ به تخم مرغ میگی ترم گ (با همون آوای تخم مرغ) به رنگارنگ میگی رنگ و رنگ و من اونموقع با تمام  وجودم میخوام بخورمت به کبریت میگی کربیت به قاشق میگی گاشگ وقتی خرابکاری میکنی و ما دعوات میکنیم گریه میکنی و میگی من ناراحت شدم شما منو ناراحت کردین. به هواپیما میگی هب پیما به مبل میگی ملب به سی دی میگی شی دی. به مهربون میگفتی مرهبون ولی حالا تو ٣ سالگی ...
4 مرداد 1392

ماهی کوچولو

سلام عزیزکم این روزهای تابستونی عاشق اینی که تو حیاط آب بازی کنی یه قایق بادی زرافه ای داری که یه روز بابا توش آب پر کرد و کلی توش بازی کردی عکسش رو هم میذارم.فقط بدیش اینه که چون حیاط کاشیه لیز میشه و من نمیتونم یه لحظه هم تنهات بذارم.تازه یه بار هم لیز خوردی.دیروز بابا که از سر کار اومد یواشکی رفت دوش بگیره که تو نبینی باهاش بری چون روزه داشت خسته بود تو وقتی صدای آب رو شنیدی با ناراحتی اومدی پیش من و گفتی منم میخوام برم حموم خیلی دلم سوخت ولی چون فکر میکردم بابا خسته میشه گفتم نمیشه تو هم رفتی تو اتاقت چند لحظه بعد که بابا از حموم اومد یکراست اومد پیشت و دید تو داری گریه میکنی بغلت کرد و تو با گریه بهش گفتی مامان ...
21 تير 1392