نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

نیکا فرشته کوچولو

بدون عنوان

سلام به خانم خودم. دیروز 29 خرداد رفتیم و هر دومون موهامونو کوتاه کردیم.خیلی خوشحال بودی عزیزم کلا از چیزهای جدید استقبال میکنی دختر با ذوق من . جدیدا هر لحظه سوالهای مختلف میپرسی  که همشون با چرا شروع میشه. چرا ما بدن داریم؟ چرا پاهامون بجای شکممون نیست و لبمون بجای ابرو و .... که ترسناک بشیم؟ آخه من چی جوابت رو بدم خوشکل مامان؟  اینروزها وقتی بهت نگاه میکنم از خودم میپرسم تو کی اینقدر بزرگ شدی که من نفهمیدم؟همش به یاد اوایل تولدت میوفتم.مهربون من تو همش طرفدار منی و بابایی جرات نداره به شوخی بهم بگه بالای چشمت ابرو  چند روز پیش داشتیم فیلم میدیدیم و بابا به لحن شوخی به بازیگر فیلم گفت چه عروس خوبیه. و شما سریع گفتی مامانی عر...
31 خرداد 1394

بدون عنوان

دختر شیرین زبونم از حرفهات چی بگم که هر روز داره شیرین تر میشه . دو سه هفته پیش تو بازار جوجه دیدی و با لحن کودکانه مخصوص خودت که نمیتونم بهت نه بگم گفتی برام میخری؟ عزیز دلم تو عاشق حیوونایی مخصوصا مرغ و جوجه.از کوچیکیت همینجوری بودی و اونا رو از ته دلت دوست داری میری بهشون دست میزنی و حتی بوسشون میکنی و واقعا لذت میبری و میخندی و شادی. من و بابا هم فقط میخوایم تو شاد باشی و همیشه سرحال انشاالله. خلاصه تا امروز انواع و اقسام بازیها و حرکات رو روی اون جوجه پیاده کردی و اون هنوز زنده است روزها با خودت میبریش تو حیاط و اگه یه لحظه بخوای بیای تو اتاق به هر کی که تو حیاطه میسپری که مواظب جوجه باشه که گربه نخوردتش  .توی اتاق هم همش بغلته و ...
4 خرداد 1394

شیرین زبونم

خوشکل با نمک من دختر شیرین زبونم این روزها جملاتی میگی که ما هم میخندیم هم از ذوق میخوایم که بچلونیمت یه کتاب داستانت رو که خیلی وقت بود نخونده بودم برات آوردی و گفتی : تا حالا بود که نخونده بودیم . آخه تو بگو من چطور اینجوری نشم ؟ امشب هم گیر داده بودی که دسته جمعی بازی کنیم و مادرجون و بابابزرگ هم باشن ما که حریف تو نمیشیم وبعد از کمی وقتی ما خسته شدیم میگی که اگه نیاین بازی من باهاتون بازی نمیکنم ولی اگه بیاین من باهاتون بازی میکنم  بابا راضی شد و البته همیشه بابای مهربون بیشتر از همه باهات بازیهای اکتیو میکنه و تو  اینجور بازیها رو خیلی دوست داری ، من که میخواستم برم شام بخورم بهم میگی مگه تو نمیخوای بهت خوش بگذرونم؟ پس بیا باز...
11 دی 1393

روزمرگیها

نیکای نازنینم سلام از کجا شروع کنم که مهربونیهات حد و اندازه نداره دخترکم. امروز داشتم با موبایل بابا بازی میکردم اومدی ازم گرفتی و بازی دلخواه خودت رو اوردی و میگی بیا اینو بازی کن هر چی میگم من اینو نمیخوام به خرجت نرفت که نرفت بالاخره یکم بازی کردم و دادم به خودت و گفتم خودت بازی کن و تو هم میگی باشه من برای تو هم بازی میکنم و اگه برنده شدم یعنی هر دو مون برنده شدیم چون ما دوقولوییم دیگه آخه من خیلی تو رو دوست دارم و این جملات رو با ذوق و شوق کامل گفتی و منم از ته دلم خوشحال شدم و کلی هم فشار مشارت دادم ملوسک من . تازگیها همش میگی اسم من ستاره هست بعضی روزها هم فرشته یا عسل  امروز من و خاله الهام رفتیم لاهیجان خرید و شما و گیتا جون ...
25 آذر 1393