شیرین زبونم
خوشکل با نمک من دختر شیرین زبونم این روزها جملاتی میگی که ما هم میخندیم هم از ذوق میخوایم که بچلونیمت یه کتاب داستانت رو که خیلی وقت بود نخونده بودم برات آوردی و گفتی : تا حالا بود که نخونده بودیم . آخه تو بگو من چطور اینجوری نشم؟ امشب هم گیر داده بودی که دسته جمعی بازی کنیم و مادرجون و بابابزرگ هم باشن ما که حریف تو نمیشیم وبعد از کمی وقتی ما خسته شدیم میگی که اگه نیاین بازی من باهاتون بازی نمیکنم ولی اگه بیاین من باهاتون بازی میکنم بابا راضی شد و البته همیشه بابای مهربون بیشتر از همه باهات بازیهای اکتیو میکنه و تو اینجور بازیها رو خیلی دوست داری ، من که میخواستم برم شام بخورم بهم میگی مگه تو نمیخوای بهت خوش بگذرونم؟ پس بیا بازی کن دیگه . اینقدر بازی کردی که واقعا خودت خسته شدی البته بعد از 2 ساعت تحرک یکسره وروجک خستگی ناپذیر من.
دیشب که داشتم میخوابوندمت بابایی از سر کار اومد لباس رو عوض کرد چند تا بوست داد و رفت پایین شام بخوره من هم کتاب داستانهایی رو که آورده بودی رو برات خوندم و قبلش هم که باهات بازی کرده بودم موقع بستن چشمات که شد میگی میخوام برم پیش بابایی منم عصبانی شدم و گفتم پایین همه خوابن و بابایی هم اگه الان نیاد بخوابه آقا دزده میاد میبرتش(بعدش که کلی عذاب وجدان میگیرم ولی آخه تو از هیچی حسلب نمیبری جز آقا دزده) تو هم با گریه گفتی آخه من بابایی رو دوست دارم اگه آقا دزده ببردش چجوری بره سر کار برای ما پول بیاره هر کاری کردم نتونستم جلوی خنده م روبگیرم ولی خوب ، نتیجه داد و مثل فرشته ها زود خوابیدی.
چند شب پیش هم موقع خواب بهت گفتم خیلی دوستت دارم مامانی نیکا: منم دوستت دارم بابا رو هم دوست دارم ولی دوست دارم یه خواهر دیگه هم داشته باشم