نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

نیکا فرشته کوچولو

بهترین روزهای زندگیمون

شیرین ترینم دخترک 4و نیم ساله من این روزها از بهترین روزهای عمرمونه و فکر کنم در آینده بهترین خاطراتمون از این روزها شکل میگیره آخه از 20 مهر امسال یعنی سال 93 ما اومدیم خونه مامان و بابای من و تو سالن بالا  که اتاق دوران مجردی من بود ساکن شدیم البته چند تا دلیل داشت و تصمیم گیری برام خیلی سخت بود ولی به اصرار مادرجون و بابابزرگ راضی شدم و برخلاف اونچیزی که فکر میکردم تو خیلی اینجا راحت و خوشحالی و سر و صدات کم شده و حسابی مادرجون و بابابزرگ ازت راضین و همش میگن دختر ما خانومه و حسابی نازت رو میکشن و تو هم همیشه سرحال و رو کیفی و از ته دل بازی میکنی و میخندی وروجک . بهترین و شیرینترین دوران زندگیمون رو داریم کنار مادرجون و باب...
13 آبان 1393

حرفهای دخملم

غروب به نیکا گفتم میخوایم بریم مهمونی باباش که از سر کار اومد رفت شام بخوره من هم تو اتاق داشتم آماده میشدم رفته تو آشپزخونه باباش بهش گفت برو آماده شو من ماکارونی مو خوردم میخوایم بریم  نیکا: واقعا ؟ باورم نمیشه الان میخوایم بریم من فکر کردم یه ساعت دیگه میریم و من و بابایی اسباب بازیهاش رو که پخش و پلا میکنه بعد از بازیش میگم جمع کن میگه آخه من خسته میشم بیا با هم جمع کنیم بعد بریم پارک و بعد تو پارک به اندازه یه خونه تکونی جنب و جوش میکنی . امروز بعدازظهر در خدمتت بودم و رفتیم  پارک و خیلی بهت خوش گذشت یه دوست پیدا کردی و کلی با هم بازی کردین و خندیدین منم دوستم مهرنوش جون رو دیدم  با دختر گلش مهرا که یکسالشه و خیل...
2 مهر 1393

51 ماهگی

مهربون کوچولوی من سلام امروز 22 شهریور 93 هست و ما دیگه آخرین روزهای گرم سال رو داریم پشت سر میذاریم.گلک من امشب عروسی دعوتیم و 2 روز پیش که ما در این مورد صحبت کردیم شما منتظر امروز بودی و بهم گفتی یک بار دیگه بخوابم میریم عروسی؟ و من گفتم نه عزیزم 2 بار باید بخوابی و پاشی و همینکه بابا از سر کار اومد خونه اینو بهش گفتی دختر با ذوق من یه دفعه هم گفته بودی من خیلی مهمونی رفتن رو دوست دارم قربون دختر فلفلم برم که به فکر مامانش هم هست  البته شوخی میکنم عاشق مهمون هم هستی و در کل فقط دلت میخواد دوستات باشن و بازی کنی و بخندی. الان هم خوابوندمت تا شب سرحال باشی و بهت خوش بگذره هر چند عروسی زیاد نزدیکی نیست(برادر دوست بابا) ولی ما عقدکنانشون...
22 شهريور 1393

51 ماهگی

سلام به تنها بهونه زندگیم. نیکای خوشکلم امسال تابستون کلاس زبان و سفال تو مهدت میری و خیلی هم علاقه داری وقتی داریم از مهد برمیگردیم سر کوچه مهدت یه مهد دیگه هست که درش هم بازه و تو حیاطش تاب و سرسره داره که بلا استثنا هر دفعه باید بشینی و منم با کمال میل منتظرت میمونم و تابت میدم ولی بازم راضی نمیشی و میگی بریم پارک و منهم قول بعدازظهر رو بهت میدم و اگه شرایط جور بود میبرمت.عاشق پارکی و حتما باید با یکی دوست بشی تا بهت خوش بگذره واز همه بازیها بیشتر جامپینگ رو دوست داری.دخترم روز به روز خانوم تر و با ادب تر میشی و به خودم میبالم که تو رو دارم.مادرجون و بابابزرگ خیلی خیلی دوستت دارن و همیشه میگن ما دلمون واسه نیکا تنگ میشه عاشق شبکه پویایی ...
16 شهريور 1393

روز دختر

دختر کوچولو و شاداب من سلام روز دختر به شما مبارک دیروز بابا تلفن زد و بهت تبریک گفت و پرسید چی میخوای برات بگیرم شما هم سریع گفتی گل بگیر بعد هم با تقلبی که من بهت رسوندم گفتی دفتر نقاشی هم میخوام و همینکه صدای زنگ در رو شنیدی مثل فنر از جات پریدی و در رو باز کردی و خیلی خیلی خوشحال از گرفتن هدیه هات انشاالله سالهای بعد بتونیم برات چیزهای بزرگتری بخریم. شام هم با یه سری از دوستان رفتیم رودسر کنار دریا و حسابی بهت خوش گذشت بین بچه ها فقط تو وسایل شن بازیت رو آورده بودی و با مهربونی زیاد همه ش رو به بچه ها میدادی گل مامان عاشقتم.شما بیشتر با فاطمه بچه دختر خاله بابایی جور هستی و خیلی همدیگر رو دوست دارین.شام ما سالاد ماکارونی بود که تو خیلی د...
7 شهريور 1393

3 روز تعطیلی

عروسک مامان بعد از یه هفته گلو درد دیدم باز خوب نشدی و 3 روز هم تعطیلی در پیش داشتیم که روز اولش هم یعنی 14 خرداد تولدت بود نازنینم خلاصه کلی فکر کردم که کجا دکتر ببرمت به یاد دکتر مظفری افتادم که مطبش کنار خونه ش هست و خلاصه آماده ت کردم و چون بابایی کشیک بود دوتایی رفتیم که دکتر هم 2 تا آمپول داد که با شجاعت تمام توی 2 روز زدی و اصلا مقاومت نکردی من هم بعنوان جایزه کارتون توت فرنگی برات خریدم که خودت انتخاب کردی و خیلی دوست داری.خدا رو شکر خوب شدی و این غصه من هم سر اومد عزیزم.شهرمون پر از مسافر شده دیروز با هم رفتیم بازار که برات لباس بخرم که سر پاساژ دو بار فیل 500 تومنی سوار شدی ت رضایت بدی بیای لباس پرو کنی که هیچکدوم خوشم نیومد و...
16 خرداد 1393

عمو دکتر مهربون

سلام به عشقم زندگیم عزیزم دختر ماهم. داریم کم کم به تولد 4 سالگیت نزدیک میشیم عزیزم ولی متاسفانه شما مریض شدی و تا حالا 2 با رفتیم رامسر پیش دکتر افتخاری که انشاالله تا فردا دیگه بهتر میشی.گلوت چرک کرده و دکتر گفته که از مهد این ویروس رو گرفتی و نباید هیچوقت اجازه بدیم کسانی بچه ها رو ببوسن و برعکس. دختر نازنینم هر روز که میگذره از روز قبلت خیلی اخلاقت متفاوت میشه و عاقلتر میشی و حرفهای قلمبه سلمبه میزنی و بیشتر حرفهامو درک میکنی.خوشحالم از اینکه تو رو دارم فرشته مهربون من . امسال میخوام بیشتر ببرمت پارک چون خیلی خیلی خوشحال میشی و اونجا دوست پیدا میکنی و روابط اجتماعیت عالیه وروجک من . توی راه هم موقع رفتن و برگشتن همش بهم می...
12 خرداد 1393