نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

نیکا فرشته کوچولو

عاشقتونم

سلام دختر ماه من امشب سومین شبی هست که رو تختت میخوابی و خیلی هم دوست داری دیشب دو بار بیدار شدی و گریه کردی و من اومدم پیشت دراز کشیدم تو هم دستم رو طبق عادتت بغل کردی و خوابیدی دومین بار هم که دم دمای صبح بود گفتی بستنی چوبی میخوام که من گفتم باشه و تو دوباره خوابیدی.قربون خواب دیدنت برم که خواب بستنی چوبی میبینی.انشاالله همیشه خوابهای شیرین ببینی عروسکم. دیروز رفته بودیم دریا وبعد از خوردن عصرانه بارون گرفت و همه فرار کردیم تو ماشینامون پویا دوست داشت پیش تو،تو ماشین ما بشینه که بالاخره موفق شد امیرمهدی رو بفرسته تو ماشین خاله احیا .جای سیناجون و مامان و باباش خیلی خالیه.امیدوارم هفته دیگه پیش هم باشیم.تو عکس به ترتیب نیکا ...
2 تير 1392

تخت خواب نیکا

اگه گفتی الان کجا خوابیدی؟برای اولین بار رو تختخواب خودت چون بعد از ٤ ماه بالاخره تختت آماده شد و بابا و پسر آقای کیابی تختت رو آوردن.موقع ناهار تو از بابا پرسیدی اشم دوشتت چی بود؟وباباهم گفت شایان.ولی تو قبول نمیکردی و باز هم سوالت رو تکرار میکردی تا اینکه خودت کوتاه اومدی یک ساعت بعد که رفتیم رو تختت بخوابیم یهو گفتی آهان اسم دوست بابا کیابی هست و من و بابا از تعجب شاخ درآوردیم!!!!!!هنوز هم تو شوک این هستم که تو از کجا فهمیدی که اون آقای کیابی بود؟! تختت اونجوری که میخواستم نشد ولی در کل خوب شد مبارکت باشه عزیزکم.راستی نگفتم وقتی بابا اینا اومدن و تو تخته ها رو دیدی کلی خوشحال شدی و با ذوق گفتی تخت منو اوردن و تا لحظه آخری ک...
1 تير 1392

اولین نوشته

سلام به همه نی نی های نازنین و مامانهای گلشون.ساعت  45 دقیقه بامداده و من اولین دلنوشته هامو دارم ثبت میکنم برای همه زندگیم دختر شیرینتر از جونم.امیدوارم بتونم خاطرات این دوران طلایی رو برای نیکا جونم کامل به جا بذارم و از شوهر خوبم هم ممنونم که این وبلاگ رو درست کرده تا بتونم علاوه بر نوشتن خاطرات دوستهای خوبی هم پیدا کنم.
29 ارديبهشت 1392

خاطرات خوب اردیبهشت

عزیز دلم دیروز خاله الهام و گیتا جون اومده بودن خونمون.وقتی زنگ زدن که میخوایم بیایم شما کلی ذوق کردی و با من تو تمیز کردن خونه کمک کردی .چند تا از اسباب بازیهات رو هم که تو هال بود بردی تو اتاقت و اتاقت رو هم با اون دستای کوچولوت تمیز کردی و اومدی به من گفتی :چلا(چرا)گیتا نمیاد؟فکر میکنی وقتی خونه تمیز شه باید مهمونا برسن.فدای اون فکر کردنت برم من.بعد هم شروع کردیم به درست کردن کیک که تو هم تو الک کردن آرد کمک میکنی و نصفش رو روی میز میریزی خیلی از کمک کردن به من لذت میبری.دفعه پیش بهت گفتم مرسی از اینکه کمکم کردی مثل اینکه یادت بود چون دیروز که چیزی نگفتم خودت گفتی: مامانی بگو مرسی کمکم کردی و من با تمام احساسم بهت گفتم. عشق من.کلی با همدی...
29 ارديبهشت 1392