نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

نیکا فرشته کوچولو

دخترم مینویسه

عزیز دلم امروز دستم خورد و یه چیز از روی میز افتاد و تو سریع گفتی من نیفتادمش که ؟ قربونت برم که همش منو میخندونی تازگیها هم هر وقت خودکار یا مداد سیاه دست میگیری حروف انگلیسی مینویسی یا خط خطی میکنی واقعا مثل نوشته و میگی مامان ببین من چیزی نوشتم. راستی از ماه پیش که 3 و نیم سالت شده بود ق رو میتونی تلفظ کنی و کلماتی رو که ق داره رو درست میگی ولی بعضی وقتا بازم میگی گ که من خیلی دوست دارم مثل من باهات گهرم وقتی میگی دلم میخواد بخورمت گلم.
10 دی 1392

روزهای دیماه ما

سلام به عشق زندگی مامان و بابا.دختر نازم این ماه من میرم دانشگاه غیرانتفاعی برای مراقبت و شما هم میری پیش مادرجون و پدرجون.اونا خیلی دوست دارن من میخواستم شما رو بذارم مهد ولی مامان گلم گفت بیارش اینجا پیش ما. شما هم تقریبا دختر آرومی هستی ولی نه همیشه دخترم امیدوارم همیشه قدرشون رو بدونی و بیشترین احترام رو بهشون بذاری.مامان و بابای خوبم خیلی دوستتون دارم و خیلی متشکرم اگه شما رو نداشتم نمیدونستم چیکار کنم از خدا میخوام عمر طولانی با سلامتی داشته باشین. یه روز هم شما رو پیش خاله الهام گذاشتم و خواهر گلم هم گفت هر وقت خواستی نیکا رو بیار ممنونم ازش و دوستش دارم.دختر شیرین تر از عسلم عشقم خیلی دوستت دارم صبح ساعت 7 بیدارت میکنیم و معمولا باب...
10 دی 1392

نیکا

اینجا 1 ماهه بودی و ما اومدیم ساحل صدف چون اونموقع آستارا بودیم. اون روز همکار بابایی مهندس ساکتی تو رو برای اولین بار دید و 10 تومن بهت داد دستشون درد نکنه ...
25 آذر 1392

نیکای خوش خنده

نیکای گلم عاشق خنده ای و این روزها به هر بهونه ای میخندی انشاالله که همیشه تو زندگیت بخندی و شاد باشی امروز بعد از نهار رفتی زیر میز و برنجهایی که خودت ریخته بودی رو دیدی و با تعجب گفتی اینا رو کی ریخته؟ بابا هم گفت شما دیگه با قیافه حق به جانب گفتی نه من نریختم . من گفتم موش موشک ریخته تو هم با خوشحالی حرفم رو تایید کردی و گفتی موش موشی ریخته شب هم بعد از شام که چه عرض کنم موقع غذا کلا چند باری میری یه دور میزنی و دوباره میای بعد از اینکه چند قاشق غذا خوردی بازم زیر میزو نگاه کردی و ما در حال غذا خوردن بودیم می گی که من نریختما موش موشی ریخته قربون شکلت برم من که خودت دیگه کاملا خوب و بد رو تشخیص میدی.امروز برات یه خاطره از بچه گ...
22 آذر 1392

کلاس زبان

دختر ناز و قشنگم سلام امروز سر ظهر که بابا از سر کار اومد گفت میخواد شما رو به پارک ببره.من هم شما رو آماده کردم و با خوشحالی با بابا رفتی من چون کمرم درد میکرد نتونستم باهاتون بیام.خیلی خوشحال بودی عزیزم تو ماشین هم دوباره با خوشحالی از بابا پرسیدی میخوای منو ببری پارک؟ عزیزم تازگیها موسسه پژوهش( کلاس زبان) ثبت نامت کردم و خیلی راضیم همه چیو همونجا یاد میگیری دیروز که اومدی به حالت شعری میگفتی good buy   see you tomarow و خیلی کلمات دیگه که معنیش رو بلد بودی.و عاشق این هستی که ازت سئوالهای تصویری کتاب کار زبانت رو بپرسم و نود درصد رو درست جواب میدی دختر باهوشم.رنگ آمیزی رو هم خیلی دوست داری تمام تمرینهای کتاب رو روز...
20 آذر 1392