نیکانیکا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه سن داره

نیکا فرشته کوچولو

روز عید

1392/9/4 2:34
نویسنده : مامان
110 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر خوب و عزیزم عیدت مبارک گلم دیروز عید غدیرخم بود و همه اعضای خانواده مامانی رفته بودیم خونه مادرجون طبق هر سال چون مامانم سیده خیلی خوش گذشت بابایی چون رفته بود سر کار ساعت 2 اومد ولی ما با خاله الهام اینا زودتر رفتیم عمو و زنعموی من هم اونجا بودن ولی نهار نموندن .شما هم با بچه ها سرگرم بازی بودی و حسابی خوشحال.تو و گیتا و پویا و امیرمهدی چون تقریبا هم سن و سالین خوب با هم میجوشین و بازی میکنین ولی دیروز اصلا شیطونی و جیغ و داد خبری نبود خیلی آروم با هم بازی میکردین آقایون هم یکی یکی بعد از نهار و میوه رفتن دنبال کاری و ما خانومها هم تو آشپزخونه بعد از جمع و جور کردن وسایل دور میز نشستیم و کلی حرف زدیم پشت سر گویی نکردیما!!!!!!!!!!!!!!! موقع اومدن هم ساعت 7.5 بابا جایی نگه داشت که یه وسیله بخره که شما چشمت به یه لوازم التحریر فروشی افتاد و فکر کردی اسباب بازی فروشیه گفتی بریم اسباب بازی بخریم من هم گفتم خوب بریم برات آبرنگ بخرم چون تا حالا نداشتی تو هم با ذوق و شوق تمام با اون زبون بچه گونت گفتی بلیم آبلنگ بخلیم در صورتی که اصلا نمیدونستی چیه شاید هم تو مهدکودک دیده بودی وقتی خریدیم تو ماشین بغلش کرده بودی و همش میخندیدی و بهم گفتی ملسی مامان جون که برام آبلنگ خلیدی.قربون ذوقت برم من.تو خونه هم تا آخر شب باهاش کار کردی.امروز پام درد گرفته بود بهت گفتم نیکا چرا پای مامان درد میکنه؟ نیکا: به طاخر (خاطر) اینکه خورده به تخت من. چند دفعه طاخر رو گفتی میخواستی درستش رو بگی ولی یادت نیومد آفرین که تا همینجا هم یادت اومد دختر باهوشم داری کم کم لغات جدیدی به دایره لغاتت اضافه میکنی دختر 3 ساله من. حود یکی دو ماه پیش هم پام به تختت خورده بود و من یادم نبود ولی تو یادت بود و گفتی.بوس بوس بوس 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)